این داستان من است:
زمین سبزی که مردمش به سادگی زندگی می کنندو خواب پروازمی بینند و
رویای کاشتن درخت دارند ،درخت سیب.
ماه مهر بود ، از مردم دور شدم تا به تو نزدیک شوم ، با تو خوش باشم وبه تو تکیه کنم و آموختن را از نو آغاز کنم ...هنر عشق ورزیدن ونیکو زیستن.
با قدم هایی نرم و اهسته به سویت آمدم ، شادمانی از چشمانت نمایان بود و روحت مملو از اندوه خاطرات .
- همه چیز را به من بیاموز.
- پس اگر خواهان پروازهستی تمام روزها را به سپاس بگذران .این را ازمن به یادگار داشته باش : به جای سکوت و خاموشی ترانه ای دلنشین بخوان ،ترانه ای که تا بلندای آسمان خواهد رفت .برای شنیدن صدایت بی تابم .
- همراهی ام کن .از امروز تا ابد در جستجوی سواحلی خواهم بود که بتوانیم در آن نغمه سرایی کنیم .بیا بیشتر در مورد یکدیگر حرف بزنیم وچنان شادی به هم ببخشیم و مسافت را به ترانه تبدیل کنیم .
پس روی پاهای خود ایستادم .
خاموش ماندی ...فریادی که یاد آور مهر بانی تو بود.
.
.
.
الو
الو
آرزو...تو فراتر از کلامت بالا خواهی رفت .